پگاه-مهسا

+ خدا حافظ
خدا حافظ همین حالا،همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین،به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید
اگه گفتم خداحافظ، نه اینکه رفتنت ساده است
نه اینکه می­شه باور کرد دوباره آخر جاده است
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها
بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
نوشته شده در شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:11 توسط Mahsa| |

 

پند 2:
تمام سخنان عاشقانه ی دنیا به اندازه ی یک عمل عاشقانه ارزش ندارد.
نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:35 توسط Mahsa| |

 

پند1:
به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می دهید نه تنها اوبه شما فکر می کند ،بلکه خداوند هم به شما فکر می کند.

 

نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:34 توسط Mahsa| |

 

«شرط استخدام»
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت . بدین منظور آزمونی بر گذار کرد که یک پرسش داشت !
پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید ، از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می گذرید ، سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند : یک پیرزن که در حال مرگ است . یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده است و یک خانم یا آقا که در رویا هایتان خیال ازدواج با او را دارید . شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید . کدام را انتخاب می کنید؟ دلیل خود را شرح دهید . پیش از این که ادامه ی حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید!
قاعدتا این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد :
پیرزن در حالمرگ است ، شما ابتدا او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد. شما باید پزشک را سوار کنید . زیرا قبلا جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید . اما شاید هم بتوانید بعدا جبران کنید .
شما باید شخص مورد علا قه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هر گز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید . از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند ، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد ! او نوشته بود :« سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویا هایم منتظر اتوبوس می مانیم.»

 

نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:32 توسط Mahsa| |

 

 
وفای عشق
 
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد ... در راه با یک ماشین تصادف کرد و آ سیب دید . عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند:« بایت ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده.» پیرمرد غمگین شد ، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت :
همسرم در خانه سالمندان است . هر روز صبح به آنجا میروم و صبحانه را با او می خورم . نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم . پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم ، او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد ! پرستار با حیرت گفت : وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید ، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت : اما من که می دانم او چه کسی است ...
نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:30 توسط Mahsa| |

 

نمـــــی خوام تنــــها بمونــــــم
مـــــث شعــــله ای بســــــوزم
وقتــــی گفتی هــــمزبونـــــــی
یــــــه رفیــــــق مـــهربونـــــــی
فهمیدم بــی تو مــــی مــــــیرم
درد عـــــاشقی مــــی گیــــــرم
آخــــــه بودنــــــــت همیشــــــه
باعــــث دلگرمـــــــی میشــــــه
پس بــزار پیشـــــــت بمونـــــــم
اشـــک چشـــــــماتو ببوســــــم
دو هـزار بــار گریـــــــه کــــــردم
کـــــه بمـــــــونی تــو کنـــــــارم
حـــالا کــــــه اســــیر عشقـــــم
تـــــو وجودم غــــــرق مهـــــــرم
دوســـــت دارم با من بمونـــــــی
هـــــــمه شـــــعرامو بخونـــــــی
آره این دلــــــــــــــــــــم گرفتــــه
یــــــکی این قــــــلبو شکستــــه
اگــــــــــه این زخمـــو نبیـــــــنی
اگـــــــــــه مرهـــــــــــمی نزاری
شـــــــب یـــــــلدایی نـــــــداری
یــــــه هـــــوای ســــــردی داری
می دونم باهـــــام می مونــــــی
راز ایـــــن دلـــــــو می دونــــــی
مــــی دونم هســـــتی کنـــــارم
پیــــــش قلــــب بــــی قــــــرارم
دســــتتو بــــــــــزار تـــو دســـتم
با تــــــو من ســــــــتاره هســـتم
دیــــــــگه تنــــهایـــــــی تمــــومه
تـــــــا همیشه عشق می مــــونه
 
 
نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:3 توسط Mahsa| |

 

لحظه ها همیشه خواستن

که تو رو بگیرن ازمن

چه غریب و نا شناسه

جاده ی به تو رسیدن

همیشه یه چیزیبوده

شوقت رو از دلم ربوده

ولی یک تپش دل من

از غمت جدانبوده

یه روز چشاتو وا کنی

میبینی من تموم شدم

میبینی جام چهخالیه

یا رفتم پی خودم

اگه یه روز و روزگار

پیش خودت بازبشینی

تمومه این روزا رو

جلو چشات باز میبینی

لحظه ها همیشهخواستن

که تو رو بگیرن از من

چه غریب و ناشناسه

جاده ی به تورسیدن

همیشه یه چیزی بوده

شوقت رو از دلم ربوده

ولی یک تپش دلمن

از غمت جدا نبوده

چقدر ما فاصله داریم

چرا اینونفهمیدم

کاش اون روزا میمردم و

یه جور اینو میفهمیدم

دیگهبرام نمیمونی

تو چشمات اینو میخونم

چقدر دلم گرفته باز

نمیدونم چی بخونم

با خیالت عمری

روز و شب درگیرم

تویرویام هر شب

دستتو میگیرم

بی تو خیلی تنهام

چقدر از مندوری

رفتی و با گریه

گفتی کهمجبوری...........................

               

نوشته شده در جمعه 19 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:0 توسط Mahsa| |

 

فرصت:

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد  

قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او

را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد

یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از

شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان

بدهد گفت :  اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه

ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر

سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر

سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می

شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود.

در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.

دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد

او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت

و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟

چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند

تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید.

هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است

که اصطلاحا جنبی نامیده می شود.

معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با

ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین

افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

 

سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست

من افتاد چه رنگی بوده است….

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید

باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به

اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که ۱۰۰

درصد به نفع آنها بود.

۱ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

۳ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 9:47 توسط Mahsa| |


Power By: LoxBlog.Com