پگاه-مهسا
&سلام دوستای عزیزم این داستان فوق العاده احساسی است البته اگه کسایی که میخوننش احساس داشته باشن&(محض اطلاع گفتما سوء تفاهم پیش نیاد یه وقت)
&قهوه ی نمکی &
اون (دختر) را در یک مهمانی ملاقات کرد. خیلی برجسته و خاص بود و خیلی از پسرها دنبالش بودند. در حالی که او پسر کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجهی نمیکرد!
آخر مهمانی ، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد. دختر شوکه شد! اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد. در یک کافی شاپ نشستند. پسر عصبی تر از اونی بود که بخواهد چیزی بگوید، دختر هم احساس راحتی نداشت و با خودش فکر میکرد.
یکدفعه پسر پیشخدمت را صدا کرد و گفت میشه لطفا یه کم نمک برام بیارید؟ میخوام بریزم تو قهوه ام! همه بهش خیره شدند خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد، اما اون نمک را ریخت توی قهوه اش و آن را سر کشید. دختر با کنجکاوی پرسید چرا این کار و میکنی؟! پسر پاسخ داد وقتی پسر بچه ی کوچیکی بودم ، نزدیک دریا زندگی میکردم. بازی توی دریا رو دوست داشتم ، میتونستم مزه ی دریا رو بچشم ، مزه ی قهوه ی نمکی مثل مزه ی دریاست. حالا هر وقت قهوه ی نمکی میخورم به یاد بچگی ام می افتم برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی میکنند... همین طور که صحبت میکرد اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش... مردی که میتونه دلتنگیش رو به زبون بیاره ، اون باید مردی باشه که عاشق خانواده شه و نسبت به خانوادش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد ، در مورد زادگاه دورش ، بچگیش و خانواده اش.
مکالمه ی خوبی بود ، شروع خوبی هم بود. آن ها به قرار گذاشتن ادامه دادند... دختر کم کم متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده میکنه ، خوش قلبه ، خونگرمه ، دقیق و مسئولیت پذیره . اون این قدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون قهوه ی نمکی!
بعد قصه مثل همه ی داستانهای عشقی زیبا شد. پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی میکردند... هر وقت میخواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش میریخت، چون میدونست با این کار، اون حال میکنه.
... بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت ، توی نامه نوشته بود((
عزیزترینم لطفا من و ببخش . بزرگترین دروغ زندگیم رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم(قهوه ی نمکی!)
یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم ، در واقع یه کم شکر میخواستم، اما هول شدم و گفتم نمک! برام سخت بود حرفم رو عوض کنم، بنابراین ادامه دادم . هرگز فکر نمیکردم این شروع ارتباطمون باشه ! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حالا من دارم میمیرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم . من قهوه ی نمکی رو دوست ندارم ، چون خیلی بد مزه ست... اما من در تمام زندگیم قهوه ی نمکی خوردم، چون تو رو شناختم. هرگز برای چیزی تاسف نمیخورم چون این کار و برای تو کردم . تو رو داشتن، بزرگترین خوشبختی منه. اگر یک بار دیگه بتونم زندگی کنم، هنوز میخوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگیم داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه ی نمکی بخورم.
اشک های زن کل نامه را خیس کرده بود...
در آخر نا مه اش چنین نوشته بود یه روز فردی از من پرسید که مزه ی قهوه ی نمکی چه جوریه؟ و من بهش گفتم (شیرینه)






P_M




آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

عزیزانم این واسه ی شماست
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$_________________________$$
$$_______$$$$$$$$$$________$$
$$_________$$$$$$__________$$
$$_________$$$$$$__________$$
$$_________$$$$$$__________$$
$$_________$$$$$$__________$$
$$_________$$$$$$__________$$
$$_________$$$$$$__________$$
$$_________$$$$$$__________$$
$$_________$$$$$$__________$$
$$_________$$$$$$__________$$
$$_______$$$$$$$$$$________$$
$$_________________________$$
$$_________________________$$
$$____$$$$$_______$$$$$____$$
$$__$$$$$$$$$___$$$$$$$$$__$$
$$_$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$_$$
$$_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$_$$
$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$
$$____$$$$$$$$$$$$$$$$$____$$
$$______$$$$$$$$$$$$$______$$
$$________$$$$$$$$$________$$
$$_________$$$$$$$_________$$
$$__________$$$$$__________$$
$$___________$$$___________$$
$$____________$____________$$
$$_________________________$$
$$_________________________$$
$$_$$$$$$$$$_____$$$$$$$$$_$$
$$___$$$$$_________$$$$$___$$
$$___$$$$$_________$$$$$___$$
$$___$$$$$_________$$$$$___$$
$$___$$$$$_________$$$$$___$$
$$___$$$$$_________$$$$$___$$
$$___$$$$$_________$$$$$___$$
$$___$$$$$_________$$$$$___$$
$$___$$$$$$_______$$$$$$___$$
$$____$$$$$$_____$$$$$$____$$
$$______$$$$$$$$$$$$$______$$
$$________$$$$$$$$$________$$
$$_________________________$$
$$_________________________$$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
Power By:
LoxBlog.Com |